سرزمین افتاب

سرزمین افتاب

سرزمین افتاب همراه با موضوعات اجتماعی، فرهنگی، سرگرمی و بیوگرافی افراد مشهور همراه با دانلودهای متنوع!!!
سرزمین افتاب

سرزمین افتاب

سرزمین افتاب همراه با موضوعات اجتماعی، فرهنگی، سرگرمی و بیوگرافی افراد مشهور همراه با دانلودهای متنوع!!!

بیل گیتس

"ویلیام هنری گیتس" سوم مشهور به "بیل گیتس" (Bill Gates)، در 28 اکتبر سال 1955 در یک خانواده ی متوسط در شهر "سیاتل" آمریکا به دنیا آمد. پدر بیل، "ویلیام هنری گیتس دوم"، وکیل دادگستری و یکی از سرشناسان شهر "سیاتل" است. مادر او آموزگار مدرسه و یکی از اعضای "هیئت مدیره" (United Way International) بود که در امور خیریه نیز فعالیت داشت. بیل گیتس در این خانواده و در کنار دو خواهر خود رشد کرد. بیل در کودکی بیشتر وقت خود را در کنار مادربزرگ سپری کرد و از او تاثیر بسیار گرفت. وی از همان دوران کودکی، روحیه ی رقابت طلبی خود را نشان داد و تلاش می کرد تا در هر زمینه ای از دوستان خود پیش باشد.

گیتس تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه ی ""Lakeside پشت سر گذاشت. در آغاز یکی از سالهای تحصیلی، مسئولان مدرسه ی "Lakeside" تصمیم گرفتند با کمک خانواده ی دانش آموزان، یک سری کامپیوتر اجاره کنند و در اختیار دانش آموزان قرار بدهند. در این دوران، بیل گیتس با کامپیوتر آشنا شد و به سرعت، در بهره گیری از آن مهارت کسب نمود. وی نخستین نرم افزار خود را که یک بازی ساده بود در سن سیزده سالگی نوشت.
گیتس به همراه دوست خود "پل آلن" (Paul Allen ) که دو سال از او بزرگتر بود و در زمینه ی سخت افزار کامپیوتر هم مهارت داشت، بیشتر وقت خود را سرگرم برنامه نویسی در اتاق کامپیوتر ""Lakeside بود.
گیتس در سال 1973 وارد دانشگاه "هاروارد" شد و در آنجا با "استیو بالمر" (Steve Ballmer) که اکنون، رئیس بخش اداری مایکروسافت است آشنا شد. گیتس زمانی که در "هاروارد" بود یک نسخه از زبان BASIC را برای کامپیوتر MITS Altair طراحی کرد.
بیل گیتس در سال 1975 به همراه دوست دوران کودکی خود "پل آلن"، شرکت کوچکی با نام "مایکروسافت" (Microsoft) با شعار "در هر خانه یک کامپیوتر" بنا نهاد. مایکروسافت، انواع زبانهای برنامه نویسی را برای کامپیوترهای گوناگون تولید می کرد. در آن زمان، مایکروسافت تنها چهل کارمند داشت که شبانه روز به شدت کار می کردند و کل فروش آن تنها  4/2 میلیون دلار در سال بود.
در سال 1980، شرکت IBM برای اینکه از بازار کامپیوترهای شخصی باز نماند، کامپیوتر خود را - که PC نام گرفت و کامپیوترهای امروزی نیز مبتنی بر آن هستند - ساخت و وارد بازار کرد. این شرکت تصمیم گرفت کار نرم افزار آن را به عهده ی شرکت دیگری بگذارد؛ این بود که شاهین خوشبختی بر دوش مایکروسافت نشست و IBM، قراردادی با شرکت کوچک مایکروسافت بست تا نرم افزارهای سازگار با کامپیوترهای شخصی IBM تولید کند.
کامپیوتر های جدید IBM از پردازنده های شانزده بیتی 8088 شرکت "اینتل" استفاده می کرد. بنابراین، مایکروسافت برای فروش زبانهای برنامه سازی خود به یک سیستم عامل شانزده بیتی نیاز داشت. در آن زمان، شخصی به نام "تیم پاترسون" که در کارگاه خانه ی خود یک کامپیوتر شانزده بیتی کوچک ساخته بود، برای آن یک سیستم عامل ساده شانزده بیتی نوشت و نام DOS 86 را برای آن برگزید. بیل گیتس تمامی حقوق سیستم عامل DOS 86 را به بهای هفتاد و پنج هزار دلار به دست آورد. بیل گیتس و پل آلن، سیستم DOS 86 را متناسب با کامپیوتر های شخصی IBM تغییر دادند و با افزودن امکانات بیشتر، از آن یک سیستم عامل قوی شانزده بیتی ساختند. مایکروسافت، این سیستم عامل را MS-DOS نامید. سیستم های MS-DOS بر روی کامپیوترهای شخصی IBM جای گرفتند و IBM، درصدی از فروش کامپیوترهای PC خود را برای بهره گیری از MS-DOS به مایکروسافت می پرداخت. به تدریج امپراتوری بیل گیتس بر روی سیستم MS-DOS بنیان نهاده شد. از آن پس، مایکروسافت با تولید سیستم عامل گرافیکی Windows و دستاوردهای موفق دیگر، گامهای بزرگتری به سوی موفقیت برداشت.
بنابر آخرین آمار، بیش از 95 درصد از دارندگان کامپیوترهای شخصی در سراسر جهان از دستاوردهای گوناگون مایکروسافت استفاده می کنند.
یکی از دلایل موفقیت "مایکروسافت" به گفته ی خود گیتس، به خدمت گرفتن افراد باهوش در این شرکت است.
هم اکنون بیل گیتس با دارایی بیش از پنجاه میلیارد دلار، ثروتمندترین مرد دنیا شناخته شده است. وی زمانی که تنها نوزده سال داشت، مایکروسافت را مدیریت می کرد. او به قدری سخت کوش بود که حتی گاهی چند روز محل کارش را ترک نمی کرد و به همراه کارمندان خود، به سختی، سرگرم انجام پروژه های گوناگون و سفارش مشتریان بود.
گیتس در سال 1994 با "ملیندا فرنج گیتس" ازدواج کرد که نتیجه ی آن یک دختر (متولد سال 1996) و یک پسر (متولد سال 1999) بوده است.
وی در سال 2000 از سِمَت مدیر عاملی کناره گرفت و "بالمر" را جایگزین خود کرد. پس از آن، به ادامه ی راه مادر پرداخت (بنا نهادن بنیاد خیریه) و با بیست و نه میلیارد دلار سرمایه، بنیاد خیریه ی "بیل و ملیندا" را بنا نهاد.
او در سال 2006 بیان داشت که از جولای 2008، کار در مایکروسافت را رها می‌کند، اما به دلیل علاقه ی زیاد، در کارهای برنامه‌نویسی به مایکروسافت کمک خواهد کرد. هم اکنون بیل گیتس به همراه همسر و فرزندان خود در شهر "سیاتل" ساکن است.
تا به امروز، مایکروسافت با بیش از چهل هزار کارمند در شصت کشور جهان و با درآمد خالص 25.3 میلیارد دلار در پایان سال مالی 2001، از جمله موفق ترین شرکتهای ایالات متحده ی امریکا و یکی از راهبران صنعت کامپیوتر بوده است.
 
برگرفته از:


http://www.smeir.ir
http://www.bazyab.ir

نظرات 15 + ارسال نظر
دوست دارم یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 11:20

آدمک آخر دنیاست بخند


آدمک مرگ همین جاست بخند



دست خطی که ترا عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند



آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند



آن خدایی که بزرگش خواندی

بخدا مثل تو تنهاست بخند !!!

دل خسته یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 11:22

برای دل خستم
اینجا که دنیا اسمشه




غربت نشینی رسمشه



با ما که دل پاکیزه ایم



گویی همیشه خصمشه



دنیا یه روز خود کشیه



یه روز پر از دل خوشیه



اما برای ما فقط یه تابلوی نقاشیه



عشق های بی دست و پا



یخ زده در دلهای ما



ای روزگار ما زنده ایم



نفس نکش به جای ما



ای آدما بسه دیگه



این برزخه یا زندگی



موندیم جدا از همدیگه



فقط به جرم سادگی!!!

حه حه حه یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 11:25

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد

اماپسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

بیادیگه یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 11:39

میشه اون روز ببینم؟



میدونی چشمای آبییم

فدای نگاه پاکت



میدونی دل دیوونم

فدای صدای سازت



که مث یه موج دریا

تو گوشم اروم میخونه



من همون ماهی قرمز

تو همون ابی دریا



من همون قناری تنها

توی اون سردی سرما



توی اون قفس اسیرم

منتظر واست میشینم



تا بیایی جفت خویشم

تورو دوباره ببینم





توهمون جفت عزیزی

که یه روز میای میبینی



عاشقت یه جا اسیره

از دوریت داره میمیره





وقتی تو رو باز میبینم

جون تازه من میگیرم



من همون کفتر زیبا

که دیگه نداره بالی





اخه یه بهونه میخواد

تا بازم بشه هوایی





یه بهونه واسه موندن

یه دلیل واسه پرواز



من همون ابر سیاهم

توهمون دلیل بارش



من همون ماهی عاشق

تو همون دریای ابی





میشه این اب نگیری

نفس منو نگیری





میشه این دلیل بودن

باشه واسه من همیشه



میشه این چشمای عاشق

ببینه نگاه نازت



میشه اون روز ببینم

قبل از اینکه بمیرم

(پوریا )

عاشق یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 11:46


سخته

خیلی سخته

سخته کسی رو دوست داشته باشی؛

عاشق کسی باشی که بدونی هیچ وقت بهش نمیرسی ...

سخته تموم تلاشتو بکنی تا فقط بگی دوسش داری و اون؛

اون ... پیش تو از یک عشق دیگه حرف بزنه ...

سخته زندگیت کسی باشه که تو گوشه ای از زندگیش نباشی

سخته ... خیلی سخته ... سخته روزای عمرتو به پای کسی بریزی و جلوی چشمات کسی باشه که حتی گوشه ای از نگاش نباشی ...

خسته یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 12:07

گفتم : تو ش‍‍‍‍ـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟

گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟

گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟

گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟

گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟

رویا سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 08:40

تو چشم تو یه حادث س که از ستاره سر تره

نجابتی تو چمش هاته که ابروتو می خوره

خاطره هام مال خودم تموم شعر هام مال تو

اگه بری تو قصه ها بازم می ام سراغه تو

بازم می ام سراغه تو

واسه چشم هات پره شعرم تو دلیله

قصه هامی .هر نفس هم نفسی

تو غم تویه صدامی.نازکم از تو نوشتم

گله من ترانه ای تو .مسه تنهای یه عاشق

پره عاشقانه ای تو .

من رو ببر به شهر عشق گلایه ها تو خط بزن

تو ارزوی اخری .اگه پر از مصیبتی غم ها تو هدیه کن به من

تا ابرومو می خری .به نمیه جونه زخمی ام

بیا بیا نفس بده .نفس توی هوا توی قاب چشم ها تو وا کنو

ستاره ها رو پس بده که مالک ستاره هام تویی

(دوست دارم با تمام وجود)

رویا سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 08:41

یادمه اون لحظه دیدار . یادمه اون اولین بار یاد لبخند های گرمت

چشای همیشه بیدار .نمی دونم چی بخونم من به عشقت ایمان دارم

قسمت می دم به اون لحظه گرم اشنای . قسمت می دم تور به

پاکی عشق خدایی .قسمت می دم به اشکام که بگی دوستم می داری



فکر رفتن تو سرم دلم می گیره وقتی که میری تا برگردی غصم می گیره

تور خدا تنهام قسم با اون قلبه عاشق



عشق من دلتنگه تون خنده هاتم عشق من گزشته ها و خاطراتم

عشق من هر لحظه از عمر که میره یاد تو از یادم نمیره عشق من

عشق من غروب پاییزه نگاتم عشقه من هر لحظه مجنون صداتم

عشق من به عکس تو میشم تو خیره بازم دلم اروم می گیره

رویا سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 08:44

ه چشم هات چی چی داره که دلم اروم نداره

تو رو از وقتی که دیده شب رو روزش بی قراره

مخمل ناز تو ابروت برقه چشم مون سیاهت

برده اسون دله من رو گرمی گرم نگاهت

یه چیزای تو چشا ته که می لرزونه دلم رو

یه جورای اون دو چشم هات زده اتیش هستیم رو

دل دیگه دیونته امده دمه خونته

بیاااااااااا درو باززززززززززززز کن

یه عاشق در به در مهمونته پشته در

بیااااااااااااااا درو باااااااااااااااازززززززز کن

دل دیگه دیونته امده دره خونته بیا درو باززززززززززززز کن

یه عاشق درد به در منتظره پشته در بیا درو بازززززززززززز کن

رنگه پاک اون دو چمش ها تو پاکی دریا نداره

پیشه دریاچه چشم هات هرچی دریاست کم می اره

دل دیگه دیونته امده دمه خونته بیا در رو بااااااااااااز کن

یه عاشق درد به در مهمونته پشته در بیا درو باز کن

i

رویا سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 08:45

اولین حضور تو یه نگاه و یه لبخند یه شروع بی پایان تا نهایته

سوگند .اولین حضور تو پایان شب غم بود یلدای سکوتم رو

لب های تو می پیمود .با امدنت گم شد کابوس من تنها

همپای دل من باش تا سپیده ی فردا

من نام تورا امشب عاشقانه می خونم این ترانه رو بشنو

من غزل نمی دونم

اولین نگاه تو رویای من بی تو از فاصله می ترسم

دستان من دریاب

در اینی ی چشمت لب ریز نگاه هم من بی تو پرم از

غصه هر لحظه تو را دیدم

با اومدنت گم شد کابوس من تنها همپای دل من باش تا سپیده ی فردا

من نام تورا امشب عاشقونه می خونم این ترانه رو بشو من غزل نمی دونم

دوست دارم گلم

رویا سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 08:47

اولین حضور تو یه نگاه و یه لبخند یه شروع بی پایان تا نهایته

سوگند .اولین حضور تو پایان شب غم بود یلدای سکوتم رو

لب های تو می پیمود .با امدنت گم شد کابوس من تنها

همپای دل من باش تا سپیده ی فردا

من نام تورا امشب عاشقانه می خونم این ترانه رو بشنو

من غزل نمی دونم

اولین نگاه تو رویای من بی تو از فاصله می ترسم

دستان من دریاب

در اینی ی چشمت لب ریز نگاه هم من بی تو پرم از

غصه هر لحظه تو را دیدم

با اومدنت گم شد کابوس من تنها همپای دل من باش تا سپیده ی فردا

من نام تورا امشب عاشقونه می خونم این ترانه رو بشو من غزل نمی دونم

دوست دارم گلم

+ نگارش در جمعه 12 مهر1387ساعت 20:25 توسط مینا و حسام | 4 نظر

--------------------------------------------------------------------------------

من را صدا کن


صدا کن مرا. ای صدای هیمشه

تو ای دوست درد اشنای همیشه

صدا کن مرا با همان لحن دلخواه

و تکرار کن ماجرای همیشه

و با من بیا باز از اول عشق

پس از هیچ . در ابتدای همیشه

صدای تو اون حزن محزون زیباست

که می روید از جای جای همیشه

و ناخواسته رد پای تو پیداست

میان خاطرات من همیشه

صدا کن که تا بی نهیات بیاییم

به دنبال تو پا به پایه تو تا

رویا سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 10:48


واسه شکستن یه دل فقط یه لحظه وقت می خواد.اما واسه اینکه از دلش در بیاریشاید هیچ وقت فرصت نداشته باشی... میشه مثل یه قطره اشک بعضی ها رو از چشمت بندازی ، ولی هیچ وقت نمی تونی جلوی اشک وبگیری که با رفتن بعضی ها از چشمت جاری میشه


زندگی گل سرخی است که گلبرگهایش خیالی و خارهایش واقعی است .



سادگی را دوست دارم چون با صداقت است هیچ دروغی درآن راه نداردمانندکودکی است که با چشمان معصوم اش به همه نگاه میکند وبا معصومیت اش هزاران حرف به دنیا میزند

زندگی کتابی است پرماجرا ، هیچگاه آنرا به خاطر یک ورقش دور مینداز



بخشندگی را از گل بیاموز، زیرا حتی ته کفشی که لگدمالش می‌کند را هم خوش بو می‌کند


وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که دیگر رفت به انتظار آمدنش نشستم وقتی دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من اورا دوست داشتم وقتی اوتمام شد من اغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن


عشق نمی پرسه اهل کجایی ، فقط میگه تو قلب من زندگی می کنی . عشق نمی پرسه چرا دور هستی فقط میگه همیشه با من هستی . عشق نمی پرسه که دوستم داری فقط میگه : دوستت دارم

درشهرعشق قدم میزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خیلی تعجب کردم تاچشم کارمی کردقبربودپیش خودم گفتم یعنی این قدرقلب شکسته وجودداره؟یکدفعه متوجه قلبی شدم که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهای روی قبرراکنارزدم که براش دعاکنم وای چی میدیدم باورم نمیشه اون قلبه همون کسیه که چندساله پیش دله منو شکسته بود


سرکلاس دو خط سیاه موازی روی تخته کشید!! خط اولی به دومی گفت ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ..!! دومی قلبش تپید و لرزان گفت : بهترین زندگی!!! در همان زمان معلم بلند فریاد زد : " دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند مگر آنکه یکی از آن دو برای رسیدن به دیگری خود را بشکند !!

عشق تنها برای یک بار می اید و برای تمام عمرش می اید عشق همان بود که به تو ورزیدم حقیقتا همان یک بار حقیقتا همان یک بار و از بس بدان اویختم تا همیشه همه ی زندگی ام با ان بیش خواهد رفت بس تا همیشه عا شقت می مانم



اگه روزی شاد بودی، بلند نخند که غم بیدار نشه و اگه یه روز غمگین بودی، آرام گریه کن تا شادی ناامید نشه اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم هیچ گاه برای امدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من

از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شاید دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن .چون شاید هیچ وقت ،هیچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد

روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم. انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم...



هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند



ای بسته به تارو پودم من لایق عشق تو نبودم عشقی که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود



بچه بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهایت هر چیزی همین 10 تا بود از بابا بستنی که می خوا ستم10 می خواستم مامانو 10 تا دوست داشتم خلا صه ته دنیا همین 10 تا بود و این 10 تا خیلی قشنگ بود حالا نمی دونم که دنیا چقدره نهایت دوست داشتن چندتاست ده تا بستنی هم کفافمو نمی ده خیلی هم طمعه کار شده ام اما می خوام بگم دوستت دارم می دونی چقدر؟ به اندازه همون ده تای بچگی



انقدر از زندگانی دلگیر و دلسردم که روزی اگر بمیرم مر گ خود را جشن می گیرم



زندگی شهد گلی است که زنبور زمانه می مکدش انچه می ماند عسل خاطره ها ست


رویا پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 08:15


ای مد پوشان همگان بدانید که...



آخرین مدی که می پوشید کفن است



سلام عزیزم دیگه طاقت نیاوردم و

این نامه را با خون دل برایت می نویسم.

با دودست خالی از عشق دیگه هیچ جا

جای من نیست انگاری هیچ چیزی مرحم

واسه این زخم های تن نیست

من فراموش شدم و تو هنوزم تو نفسهامی

نفهمیدم که چشم تو بهم خیانت می کنه

دلت پیش غریبه ای از من شکایت می کنه

گفته بودم دوستت دارم اما باور نکردی

دل من یه عمری آرزویت را داشت دل من بود

و نبودش را برای تو گذاشت. دیگه

نمی خواهم دروغکی برای چشمهایت بمیرم

بزرگترین گناه من

باور عشقت بود و بس

رویا پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 08:26

در لحظات مختلف زندگی ...آموزنده !!
در لحظه شادی ، پروردگار را ستایش کن.

حمد و سپاس مخصوص اوست و هیچکس و هیچ چیز در مرتبه او شایسته ثنا نیست.

در لحظه سختی , فقط از خداوند کمک بخواه.

او بهترین فریادرس است و همیشه با تو و در کنار توست.

همانگونه که وقتی موسی(ع) را برای رهایی مردم از بردگی فرستاد , یا هنگامی که اسحاق , سرزمین موعود را به خاطر گرسنگی و قحطی ترک کرد به ایشان فرمود : من با شما هستم.

در لحظه گمراهی و حیرانی , فقط خدا را جست و جو کن.

او هدایت گر به سوی نعمت هاست. راه درست را از او بخواه چراکه تنها او از نهان و پیدا باخبر است.

در لحظه آرامش , معبود را مناجات کن.

او تنها اجابت کننده دعاهاست. برا همه دعا کن به خصوص برای کسانی که با تو مشکل دارند.

و در آخر , مثل من برای خواسته های خودت دعا کن , او همه را گوش می کند.

در لحظه ناامیدی , امیدت به خدا باشد.

او امید ناامیدان است و همیشه به یاد داشته باش که این نیز بگذرد.

در لحظه تنهایی , پروردگار را صدا بزن.

او هیچ وقت بنده اش را تنها نمی گذارد. همین الان می توانی حضورش را در کنارت حس کنی.

فقط کافی است صدایش بزنی. او تنها یار تنهایــیــهــاست.

در لحظه نیاز , حاجت خود را از درگاه خالق هستی طلب کن.

زیرا , نتیجه طلب از خلق اگر روا شود منت است و اگر نه ذلت , در حالی که طلب ار خالق برآورده شود نعمت است و اگر نه حکمت. و به خاطر داشته باش که او بی نیاز مطلق است.

در لحظه های دردناک، به خدا اعتماد کن.

او هرگز پشت تو را خالی نمی کند. برای هر دردی درمانی اندیشیده است.

در لحظه موفــقیت , از خدا فزونی ایمان بخواه.

و بدان که این مرحله پایان راه نیست بلکه آغازیست برای برداشتن گامهای بعدی.

در هر قدم او را به یاد داشته باش و در هر مرحله بر ایمان خود بیفزا.

در لحظه دلشکستگی , دلت را به خدا بده.

او بهترین مونس است , همیشه برای تو وقت دارد و هیچگاه دل تو را نمی شکند.

در لحظه عاشقی , خالق عشق را در نظر داشته باش.

باید از عشق زمینی به عشق آسمانی رسید.

در لحظه نگرانی و دلواپسی , از ذکرش غافل نشو.

یاد خدا آرام بخش دلـهاست. همه چیز در حیطه قدرت و کنترل اوست.

پس توکلت فقط به خدا باشد. کارها را به او بسپار تا زمان انتظار به آخر رسد.

در لحظه پیروزی , از معبود , تواضع و فروتنی طلب کن.

از غرور بپرهیز که بزرگترین اشتباه است.

در لحظه شکست , مطمئن باش که خدا دست تو را گرفته.

و نمی گذارد که زمین بخوری مگر آنکه خودت دست او را رها کنی.

هر شکستی باید مقدمه ای برای پیروزی باشد.

در لحظه ضعف وناتوانی , از خالق مطلق توانایی بخواه.

هیچ چیز برای او غیر ممکن نیست.

در لحظه کار، به خدا تکیه کن.

او محکم ترین تکیه گاه و پشتیان است. هرکاری را با نام او شروع کن.

بکوش , پشتکار داشته باش , سپس همه چیز را به او واگذار کن.

خداوند فرمود : حرکت از تو برکت از من.

در لحظه تاریکی , با نور کلامش دلت را روشن کن.

و آن را مایه برکت و روشنایی زندگی خود قرار بده.

در لحظه پریشانی , به خدا پناه ببر که او امن ترین پناهگاه است.

در لحظه دلتنگی , با معبود خود راز و نیاز کن. او دانای اسرار نهان و محرم رازهاست.

رویا پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 08:39

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. پسر جوانی بود بنام محسن که از شهرستان به تهران امده بود تا کار کند . پس از مدتی جستجو در یک مغازه اهنگری مشغول بکار شد و برای اینکه سر پناهی داشته باشد که شبها استراحت کند بدنبال خانه و سر پناه گشت تا اینکه در همین دنبال خانه گشتنها با مردی بنام حمید اشنا شد که او هم دنبال خانه بود و بالاخره توانستند اتاقی با هم اجاره کنند. حمید یک نویسنده بود که به خاطر اینکه همسرش او را ترک کرده و رفته بود به مشروب رو اورده بود و دائم الخمر شده بود و به خاطر الکلی بودنش از کار بر کنارش کرده بودند و هر از چند وقتی فصه ای برای یکی از مجلات هفتگی مینوشت و مختصر پولی دریافت میکرد. حمید به سن ۴٠ سالگی نزدیک شده بود و موهای سرش داشت جو گندمی میشد. باری حمید و محسن با هم دوستان نزدیک شدند و در ان اتاق اجاره ای با هم زندگی میکردند. روزها محسن به مغازه اهنگری میرفت و بعد از ظهر به خانه میامد و بعضی وقتها با حمید به کافه ها سر میزدند و لبی تر میکردند.شبی حمید از محسن پرسید چند کلاس سواد داری؟ محسن دستش را در موهایش کرد و گفت تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم. حمید گفت چرا ادامه نمیدهی ؟ تو میتونی روزها سر کار بروی و بعد از ظهر ها به مدرسه بری و درست را ادامه دهی. من هم شبها به درسهات کمکت میکنم. انقدر حمید به محسن گفت که محسن قبول و کرد و گفت به یک شرط. چه شرطی؟ به این شرط میرم درس میخونم که تو هم مشروب خوردنت را ول کنی و دیگه مشروب نخوری. کمی با هم جر و بحث کردند و اخر حمید قبول کرد. راستی حمید تحصیلات تو چقدره؟ حمید گفت من لیسانس ادبیات دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد