سرزمین افتاب

سرزمین افتاب

سرزمین افتاب همراه با موضوعات اجتماعی، فرهنگی، سرگرمی و بیوگرافی افراد مشهور همراه با دانلودهای متنوع!!!
سرزمین افتاب

سرزمین افتاب

سرزمین افتاب همراه با موضوعات اجتماعی، فرهنگی، سرگرمی و بیوگرافی افراد مشهور همراه با دانلودهای متنوع!!!

طنز؛ جاده چالوس با اتوبوس!

اونایی که می گن اتوبوس وسیله خوبی برای مسافرته، اگر خون اریایی توی رگ هاشون جاریه، همین جاده چالوس رو با اتوبوس برن، تا موقع پیاده شدن حالشون رو بپرسم.  ماهنامه خط خطی - سیامک ظریفی: اونایی که می گن اتوبوس وسیله خوبی برای مسافرته، اگر خون اریایی توی رگ هاشون جاریه، همین جاده چالوس رو با اتوبوس برن، تا موقع پیاده شدن حالشون رو بپرسم.

بدبختی سفر با اتوبوس که یکی دو تا نیست، مخصوصا اگر بچه کوچک داشته باشی. ترمینال کرج سوار اتوبوس شدیم، (خب ساکن کرجم، برم تهران سوار شم؟) چهار تاصندلی، من، عیال و دو فرزند دلبندم. صندلی ها در یکی از ردیف های جلویی قرار داشت و بچه ها هر دو کنار شیشه، یکی پیش من، یکی کنار مادرشان. همه چیز برای مسافرتی دلچسب و به یادماندنی آماده بود، اگرچه ته اتوبوس خانواده ای نشسته بودن که زار زار گریه می کردن و معلوم بود که تازه کسی را از دست دادن.

قبل از اینکه به پیچ و خم های جاده چالوس برسیم، به جز آه وناله بیش از حد عزاداران، تنها مشکل مسافران، سه بار توقف اتوبوس برای رفع مشکل فنی جگرگوشه های من بود که حسابی غر و لند راننده و مسافرها را به دنبال داشت. مادرشان می گفت: «توی خونه باید توی سرم بزنم تا این بچه ها دو روز یک بار �%Aرده بودند، از خنده منفجر شدند. چون از قسمت بار بالای ردیف صندلی ها یک پایه دوربین و دو ساک دستی مثل پتک به سرم فرود آمدند.

این اتفاق ها مسافرتی را که ابتدا برای مسافران ناراحت کننده به نظ�D8�ن مکرر بچه های مرا جبران کند. وسط مسیر، پسرم آب خواست. آمدم از بطری برایش توی لیوان آب بریزم، اتوبوس تکانی خورد، آب ریخت روی شلوارم. پسرم ذوق زده فریاد زد: «بابا خودش رو خیس کرد.» مسافران خندیدند.
 
افتادیم توی گردنه ها. ماشین مثل کشتی بی لنگر، به قول مولانا هی «کژ می شد و مژ می شد.» عیال فریاد زد: «بچه داره بالا می آره.» بلافاصله کیسه حاضر و آماده رو درآوردم. به سختی، وسط اتوبوس خودم را سر جایم نگه داشتم و آن را گرفتم جلوی دهان پسرم که آن ور عیال نشسته بود. اتوبوس مدام چپ و راست می شد و همه همراه آن، این ور و آن ور می شدند. همه نگاه ها به طرف من، این پدر فداکار، بود که در این دریای خروشان، وسط اتوبوس مثل کوه ایستاده بود و به وظایف پدرانه خود عمل می کرد.

سر پیچ بعدی، داشتم کیسه را جمع و جور می کردم که تعادلم را از دست دادم و افتادم وسط اتوبوس. هنوز سر پا نشده بودم که یک باره آواری بر سرم ریخت. قبل از اینکه بفهمم چه بلایی سرم آمده است، مسافران و از جمله عزاداران که مدتی بود با دیدن وضعیت من بدبختی شان را فراموش کرده بودند، از خنده منفجر شدند. چون از قسمت بار بالای ردیف صندلی ها یک پایه دوربین و دو ساک دستی مثل پتک به سرم فرود آمدند.

این اتفاق ها مسافرتی را که ابتدا برای مسافران ناراحت کننده به نظر می رسید، به یکی از شادی بخش ترین سفرهایشان بدل کرد. اما من از همان مسافرت، دیگر تصمیم گرفتم که اگزوز اتوبوس را ببوسم و بگذارم کنار. اگر نظر مرا بخواهید، هیچ چیز جای ماشین شخصی را در مسافرت نمی گیرد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد